حکایت
روزی روزگاری،درنزدیکی دهکده ای دوردست مردی تنهادر فکر فرو رفته بود.مرد حسابی ناراحت و مغموم به نظر میامد.گوئی زمانه بااو به گونه ای دیگر رفتار کرده بود! به یکباره ازجایش برخاست وشروع کرد به فریاد کشیدن که؛ خدایا، چراهرچه بدی تودنیاهست، باید سر من بیاید؟ آخرمگه من چه کارکرده ام؟من را به این دنیا آوردی که هرچه رنج و بدبختی است، تحمل نمایم؟و...
پیرمردی ازآن محل عبورمیکرد.با شنیدن فریادهای مرد، نزدیک او شد و علت راجویاشد. مردشروع به نالیدن و گله کردن از زمین وزمان کرد و بعد پیر به اوگفت: ای مرد،راز خوشبختی نزد من است، میخواهی آنرا برایت فاش سازم؟ مردتکانی به خود داد و خود را جمع وجور کرد و گفت: چه کسی از دانستن آن خشنود نمی شود، معلومه که میخواهم بدانم، این غایت آرزوی من است! پیرمرد:قبل از هر چیز، اول از تو میخواهم که ابتدا خوب بیاندیش، و بعد پاسخم را بدهی!
مرد: خوشبختی که دیگر فکر کردن ندارد! معلوم است که میخواهم آنرا بدانم.
پیر: پس اطمینان داری که میخواهی با من بیائی!؟
مرد: آری پیرمرد، فقط ازکج ابدانم که تو راست میگوئی وکلکی در کارت نیست؟
پیر: دراین سفر من در کنارت هستم، اگر آنچه به تو فاش ساختم، رازخوشبختی نبود، آنوقت هر کاری بخواهی میتوانی با من بکنی.
مرد: بسیارخوب، برویم.
-آن دوبه راه افتاند و رفتند و رفتند تا اینکه مرد کم کم احساس خستگی و تشنگی به سراغش آمد.
مرد: صبر کن پیرمرد، کمی اهسته تر، از نفس افتادم، چقدر راه مانده؟
پیر: به این زودی خسته شده ای؟
مرد :آری خسته شده ام، هم خسته وهم تشنه!
پیر: پس همینجا قدری استراحت میکنیم.
-بعد از کمی استراحت، دوباره به راه افتادند و رفتند تا غروب آفتاب نزدیک شد. مرد که دیگر حسابی کنترل خود را از دست داده بود، فریادزد:آهای پیرمرد، مرااینجا آوردی بدون آذوقه و آب، خسته شدم، گرسنه ام و تشنه. دیگرنمیتوانم ادامه دهم.
پیر: آیا تو را به زور آوردم؟ مگر خودت نخواستی با من بیائی؟
مرد: آری، آری. ولی به دنبال خوشبختی، نه فلاکت و دربدری! حداقل مجال میدادی، آذوقه وآبی با خود میاوردم.
پیر: درست است! آیا بهتر نبود قبل از حرکت به این مسایل فکر می کردی؟ می پرسیدی چقدر راه داریم؟ چند روز زمان می برد تا برسیم؟ چنان غرق درافکارت شدی که تنها چیزی که برایت مهم بود، دانستن راز خوشبختی بود!اینک غذا و آب می خواهی یا به دنبال خوشبختی برویم؟
مرد: پاهایم دیگر یارای حرکت ندارند. راز خوشبختی توی سرش بخورد، آب می خواهم آب!
-پیرمرد لبخندی زد و گفت: فکرمی کنی من چشمه ام؟
مرد: پس من چه خاکی بر سرم بریزم! خدایا، این بلا دیگر از کجا نازل شد؟!
پیر: تو آب می خواهی. اگر واقعا تشنه ای، بدان که همیشه آب هست، فقط باید صدایش را بشنوی!
مرد: دیوانه شده ای،در این بیابان برهوت، مگرآب هم پیدامیشود!کسی نیست به من بگوید آخه احمق مگر عقلت را از دست داده ای که به این پیرمرد دل بسته ای!
پیرمرد لبخندی زد و گفت:ا ینک نگاه کن...پس ازجایش برخاست و چند قدم برداشت.خم شد و چند تکه سنگ را کنار زد و ناگهان چشمه ای زلال پدیدار شد!
-مرد با تعجب و با ولع و عطش تمام از جای برخاست و به سمت آب حرکت کرد و شروع به نوشیدن کرد. وقتی سیراب شد نگاهی به پیرمرد کرد و گفت: پس تو جادوگری و من خبر نداشتم!
پیر: هیچ جادوئی در کار نیست، توهم اگرحس خود را قوی می کردی آنرا میافتی! اینک چه کنیم، به دنبال خوشبختی برویم یا اینکه گرسنه ای یا میخواهی استراحت کنی؟
مرد: نه، برویم حسابی حالم جا آمد. راستی تو چرا گرسنه یا خسته نمی شوی؟
-پیرمردلبخندی زدوپاسخی نداد.
مرد: با توام پیرمرد.....
پیر: به وقتش خواهی دانست، اینک برویم.....آنها در دل تاریکی شب حرکت کردند و رفتند تا بعد از مدتی دوباره مرد به سخن آمد: بهتر نیست اینک که پاسی از شب نگذشته، خوب استراحت کنیم تا صبح زود با حال خوش حرکت کنیم؟ بسیارگرسنه ام وخسته!
پیر: هرانچه تو گوئی، باشد اینک استراحت می کنیم.
مرد: ای پیرمرد، تو مگر شکم نداری! چگونه آنراسیر میکنی؟
پیر: آری دارم ولی حسابی سیراست و میل به غذا ندارد!
—مردشروع به قرقرکردن نمود ولی فشار خستگی عاقبت کار خودش را کرد و به خوابی عمیق فرو رفت...صبح که شدمرد تکانی خورد و آرام چشمانش راگشود.به یک مرتبه از جایش برخاست و اطرافش رابه دقت مشاهده کرد. آری از پیرمرد خبری نبود! مرد شروع به فریادکشیدن کرد: آهااای پیرمرد کجائی؟ آهااای.....پیرمرد خرفت مگر دستم بهت نرسد، چنان بلائی بر سرت بیاورم که.....ناگهان ضربه ای به پشت سر مرد خورد.
پیر:چه خبرته جوان، بیابان را روی سرت گذاشته ای!
—مرد که سعی داشت خوشحالی اش راپنهان کند گفت: هیچ معلوم هست کجائی نگرانت شدم!! پیرمرد لبخندی زد و گفت: نگران! نگران من یا خودت؟
مرد: آری درست است، هرچه تو بگوئی، من که مثل تو جادو و جنبل بلد نیستم، باید هم نگران باشم. بگذریم، حسابی گرسنه ام،چه کنم؟
پیر: چرا از من می پرسی؟
مرد: نمی توانی سنگی را بلندکنی و چند تکه نان و گوشت نمک سود از زیر آن بیرون بیاوری!؟
پیر: آیا در این بیابان سنگ می بینی؟
مرد: نه،چه می دانم اصلا برویم....
--پس دوباره حرکت کردند و رفتند. نزدیکیهای ظهر، مرد که دیگر هم گرسنه بود و هم تشنه، شروع به نالیدن کرد و گفت: عجب غلطی کردم، ایکاش زبانم لال می شد و هرگز آن بدوبیراه را به زمانه نمی گفتم. ای پیرمرد، تو چه هستی؟ آیا واقعا انسانی؟ یا از آسمان مثل بلا نازل شده ای! آخر تو چه انسانی هستی که نه تشنه میشوی، نه گرسنه،نه خسته، مانند شتر هم راه میروی! دیگر نمی توانم ادامه دهم، به خدا سوگند نمی توانم.
پیر: مگر راز خوشبختی رانمی خواهی؟
مرد: اگر نزد توست، چرا الان نشانم نمی دهی؟ هر کجا آنرا قایم کرده ای بیاور نشانم بده! چیزی که از تو کم نخواهدشد! کاملا واضحه که هیچ مشکلی نداری!
پیر: چیزی می خواهم بگویم که اگر خوب به آن عمیق شوی ترا بسیار کمک خواهد کرد.
مرد: بگو، زودباش منتظرم.
پیر: به اتفاقاتی که ازابتدای سفرمان رخ داده و بعد از این بیشتر رخ خواهدداد، خوب فکرکن. ببین آیا متوجه چیزی میشوی؟
مرد: تو هم با این حرفهایت، همیشه آدم را تشنه نگه میداری! آخر من با این دهان تشنه وشکم گرسنه و پاهای خسته به چه می توانم بیندیشم! راستی، نکند راز خوشبختی تو مثل حرفهایت باشد.نکند خوشبختی واقعی را نشانم ندهی!؟
پیر: من از ابتدا به تو گفتم، رازخوشبختی را به توفاش می سازم. این توئی که باید آنرا برداشت کنی.
--مرد دیگر طاقت نداشت ت اناگهان چشمانش سیاهی رفت و دور خود چرخی زد و بیهوش برزمین افتاد.
...مدتی بعد احساس خنک شدن به سراغش آمد، آرام چشم گشود و دید پیرمرد،آب بر سر و رویش میریزد. پس شروع به نوشیدن کرد و بعد پیرمرد گفت: بیا اینهم آذوقه! مرد با تعجب نگاهی کرد و گفت، چه میبینم! این گوشت بریان را از کجا آوردی؟ و سپس با ولع تمام شروع به خوردن کرد. پس سیر که شد گفت: دیگر برایم ثابت شد که تو ساحری! خداوند مرا یاری دهد، چرا باید گیر کسی مثل تو بیفتم!
—پیرمرد ضربه ای محکم به پشت مرد کوبید و گفت: قبل از آنکه هر حرفی را بیان کنی، قدری به آن بیندیش. آیا باعث تشنگی تومن بودم؟
مرد: آری. مگر تو مرا به اینجا نیاوردی؟
پیر: پس چرا دفعه اول که آب را دیدی و خوردی، مقداری از آنرا برنداشتی تا برای فردایت استفاده کنی؟
مرد: چه میدانم، چون آن آب واقعی نبود و تو آنرا درست کردی!
پیر: اگر واقعی نبود پس چرا سیراب شدی؟ مگر همین الان نگفتم قبل از هر کار و هر حرفی اول خوب به آن بیاندیش؟
--مرد خاموش شد و دیگر چیزی نگفت....بعد از مدتی حرکت، مرد به یکباره فریاد کشید: بالاخره
فهمیدم! آری خودش است. تو ساحر و جادوگر نیستی ولی یقینا فرشته ای! درست حدس زدم،مگرنه؟
پیر: عجب! پس اینطور! ولی اینرا بدان که من هم یک انسانم، درست مثل خودت.
مرد: امکان ندارد،انسان مگر میتواند این کارها را انجام دهد؟
پیر: آری.این کارها تنها بخشی از کوچکترین قابلیتهای انسان است.
مرد: حالا من می گویم و تو هم انکار کن! ولی بالاخره فهمیدم که تو چه هستی!
—و باز رفتند و رفتند تا به مکانی رسیدند. پس مرد گفت: بهتر است استراحت کنیم تا شب نشده و شب به حرکتمان ادامه دهیم، چون شب هوا خنک است.
پیر: باشد هرچه تو بگوئی.
--دوباره به خواب فرو رفتند.....بعد از ساعاتی مرد چشمانش را گشود و به یکباره فریاد زد: آهاااای مار ! پیرمرد بلندشو، مار روی صورت توست! مراقب باش.
پیر: ساکت! خودم دارم می بینم. او با من کاری ندارد!داریم با هم صحبت می کنیم!
مرد: مگر دیوانه شده ای، الان تو را می کشد، بلندشو کاری بکن، کمک،کمک....
--پیرمرد از جایش بلند شد و به آرامی مار را گرفت و بر زمین نهاد. مرد دیگر هاج و واج مانده بود و نمی دانست چه بگوید. پس دوباره به حرکت ادامه دادند. غروب نزدیک شد و گذشت و شب از راه رسید...مرد که دوباره خسته شده بود، گفت: پس چه شد؟ کجاست این راز؟ جان به لبم کردی پیرمرد، چرانمی رسیم؟
پیر: صبور باش، آیا می پنداری خوشبختی دو روزه بدست میاید؟ آیا اگر اینگونه بود، نامش خوشبختی بود!؟
مرد: من که از حرفهای قلمبه سلمبه تو سر در نمی اورم، باشد برویم، هرچه تو بگوئی. اصلا نفرین بر من اگر دیگر شکایتی کنم.
--بعد از مدتی حرکت، دوباره احساس خستگی وگرسنگی به سراغش آمد.هرچه کرد تا خودش را کتنرل کند، نتوانست و بالاخره طاقتش تمام شد و گفت: میدانی،حسابی گرسنه ام. امشب هوس گوشت بوقلمون با شراب و آب گوارا دارم!! میتوانی آنها را برایم فراهم کنی؟ می دانی در واقع نصیحت تو را به کار بستم. کلی راجع به اتفاقاتی که برایمان رخ داد، فکر کردم و نتیجه گرفتم که تو هر کاری را که اراده کنی، میتوانی انجام دهی!
پیر: عجب!ولی من کاری نمی توانم برایت انجام دهم جز این که قدری استراحت کنیم.
مرد: باشد، من که خیالم از بابت تو مطمئن شده است. حالا هر چه می خواهی بگو!
—پس اینرابگفت و به خواب رفت...نزدیکیهای صبح ، مرد وقتی چشمانش را گشود، از ترس بر خود لرزید! ماری بزرگ بر صورت مرد خیره شده بود...پس هنگامی که خواست فریاد بکشد، مار به سرعت او را گزید. مرد ناله ای کرد و بیهوش شد....وقتی به هوش آمد، با صدای لرزان گفت: چه بر سرم آمده،پیرمرد؟ آیازنده ام؟ یا اینکه مرده ام و خودم خبر ندارم! حتما مرده ام، چون اصلا احساس درد نمی کنم!
پیر: تو زنده ای پسرم! سم از بدنت خارج شد! دیگر هیچ مشکلی نداری. راستی بیا،این هم بوقلمون وشراب وآب گوارا!!
--مرد که دهانش از تعجب وامانده بود، دیگر نمی دانست چه بگوید.پس غذاو آب را خورد و دوباره به راه افتادند...مرد حسابی در فکر فرو رفته بود که آخر این کیست، مگر می شود انسان باشد! پس بعد از مدتی گفت: میدانی، دیگر مطمئن شدم که توچی هستی، آره درسته خودشه،بالاخره فهمیدم. توخدایی،درسته؟!
—پیرمرد آهی کشید و سری تکان داد و چیزی نگفت.
—مرد ادامه داد:سکوت علامت رضاست.
انسان که نمی تونه ازسنگ آب درست کنه، تو بیابون گوشت بوقلمون بیاره، مار کاری باهاش نداشته باشه و مرده رو زنده کنه! تو خدایی، آری مطمئنم...
نزدیکیهای غروب بود و مرد باز هم خسته بود و باز هم گرسنه. پس فریادزد: پس چی شد؟ دیگر یک قدم بر نمی دارم. دیوونم کردی، عجب غلطی کردم. اصلا میدونی چیه...نخواستم، گور پدر خوشبختی!
--پیرمرد شروع کرد به خندیدن باصدای بلند...!
مرد: بله،حق داری، بایدم بخندی! آدم احمقی گیر آوردی و داری دستش می اندازی! پیرمرد خرفت. ببین چه جوری داره به ریشم می خنده! مادرت به عزایت بنشیند، بیچارم کردی...!!
--پیرمرد با خنده گفت: اگه حرفی نمانده که به من نگفته باشی بگو، واگر نه میخواهم برایت توضیح دهم.
مرد: حرف که بسیار مانده ولی بگو.
پیر: یه نگاهی به اطرافت بنداز...رسیدیم مرد، رسیدیم...!
مرد: رسیدیم! کجا رسیدیم، اینجا که لب دره است تودل کوه!!
پیر: اینک خوب گوش کن که چه می گویم...اول از همه سوالی دارم. خوشبختی را در چه می دانی؟
مرد: خیلی چیزها. اول از همه ثروت، بعد قدرت، بعد شهرت و خیلی چیزهای دیگر...
پیر: آنها را برای چه می خواهی؟
مرد: برای آنکه بی نیاز باشم. برای آنکه همه به من احترام بگذارند. هرچه دوست داشتم تهیه کنم و محتاج کسی نباشم!
پیر: اگر به تو بگویم، این خواسته ها که هیچ، هر خواسته دیگری هم داشتی، همین الان در وجودت هست ، حرفم رانمی پذیری! باور نمب کنی و مرا لعن می کنی که چرا به حرفم گوش دادی! به تو گفتم به لحظه لحظه سفرمان و اتفاقاتی که میافتند، عمیقا فکر کن. ولی تو به چیز دیگری اندیشیدی! در ابتدا تمام وجودت فکر کشف راز خوشبختی بود ولی هرچه حرکت کردیم و هرچه خسته و خسته تر شدی و تشنه و گرسنه تر، خوشبختی را لعن کردی و وقتی سیراب شدی، دوباره خوشبختی راستایش کردی!ثروت سیراب نمی کند، بلکه همیشه تشنه میکند. این مشکل تو نیست، خصلت ثروت این است. آن هنگام که درعطش می سوختی به جرعه ای آب هم بسنده می کردی ولی وقتی دیدی به آسانی سیراب شدی شروع کردی به بیشتر و بیشتر خواستن! لحظه ای گوشت طلبیدی و لحظه ای شراب و لحظه ای دیگر، بوقلمون! ثروتی که بی زحمت و تلاش بدست آید، هیچگاه تو را سیراب نمی سازد و تو تشنه و تشنه تر میشوی. به توگفتم، تمام کارهایی را که من انجام می دهم، تو نیز میتوانی انجام دهی. ولی تو باور نداشتی. چرا؟ چون همیشه خودت را انکار می کنی! با خودت گفتی، مگرمی شودانسان این کارها را انجام دهد؟ با اینکه خودم به تو گفتم که تو هم می توانی. به تنها چیزیکه نباید فکر می کردی، این بود که بدانی من چه هستم. آیا ساحرم، فرشته ام و یا خدایم!و به تنها چیزی که باید میاندیشیدی و نیاندیشیدی ،خودت بود که آیا من هم می توانم! تمام این سوالات، بارها و بارها پاسخ داده شده است. ولی باز می گویم: آیا می پنداری خداوند بین بندگانش فرق می گذارد؟ آیا یکی را معجزه گر و د یگری را خوار و ذلیل می آفریند؟ آیا اگر این گونه بود، خداوند عادل بود؟ هرکس ، هرجا که هست و به هرجائی که رسیده،حاصل اندیشه و
کردار و گفتار خودش است که باعث شده به آنجا برسد. به تو گفتم، کارهایی که من انجام می دهم، فقط قطره ای از دریاست. شان و مقام انسان والاترین است، نزدخداوند مهربان. خداوند هرچیزی راکه اراده و آرزو کنی، در وجودت نهاده، هر چیز! کافی ست آنها را صدا بزنی، حس کنی و قدمی برداری! خواسته، یعنی این که من باور داشته ام که چیزی کم دارم و در واقع به چیزی نیاز دارم! حال آنکه خداوند مهربان، تمام خواسته ها را از ابتدا در وجودت قرار داده! ولی تو اگر آنرا ندیدی، بدان که راه را به اشتباه رفته ای! این را هم بدان، هیچ چیزی در این دنیا بد نیست. این مائیم که از چیزهای اطرافمان تعبیر "بد" می کنیم. اگر باور کنی چیز بدی در این دنیا هست، یعنی باور کرده ای که آن چیز "بد" را خداوند آفریده است! ولی باز خودت میدانی که خداوند هیچ چیز بدی را خلق نمی کند.این مائیم که با برداشتمان از حادثه ای از آن به عنوان تعبیر "بد" یاد می کنیم و وقتی بپذیری که" بد" هست در واقع قبول کرده ای که بدی را خواهی دید! تو دیدی که ماری روی صورت من نشسته است. پس ترسیدی و فریاد زدی و فکرکردی آن مار"بد"است و مرا خواهد کشت! ولی آن تعبیر تو بود. ولی من درآن لحظه زیبا داشتم با مار صحبت می کردم و ایمان داشتم که او برای صدمه رساندن به سمت من نیامده. ولی همان مار، هنگامی که بر روی صورت تو نشست، بر اساس افکار نادرست خودت و دیگران، پنداشتی که آن مار خطرناک است. پس ترسیدی و وقتی ترسیدی یعنی پذیرفتی که آن مار "بد" است و مار وقتی دید که تو به او می گوئی که بد است، پیش خود گفت: این مرد می پندارد من "بد" هستم، پس باید افکارش را به او ثابت کنم. پس او را خواهم گزید! این را مطمئن باش و بدان که هیچ کار این دنیا تصادفی نیست. چون قانونی وجود دارد و آن این است: انسانها و محیط پیرامون تو، با تو آنگونه رفتار می کنند که تو با آنها می کنی! و این قانون است و هرگز عوض نخواهد شد. یکبار دیگر به زندگیت از زمان کودکی تا به حال فکر کن. نه فکری سطحی، بلکه عمیق و عمیق تر شو.اگر این گونه عمل کنی، پاسخ تمام سوالات خود را پیدا خواهی کرد. با نگاه به درون و با کمک عقل و حس خود آنها را تجزیه کن. خواهی دید که تمام مسائل تو بر اثر چه فکر و کدام عمل تو بوده است. و آنگاه که آنرا یافتی، دیگر خود به خود می دانی که چه باید بکنی. باایمان آنها را قوی کن، ایمان به ذات خودت. مطمئن باش هر کاری را که دیگران انجام دادند، تو نیز می توانی. ترس رادور کن و عشق را فریاد بزن. خواهی دید که چه نیروی عظیمی هستی و چه کارهائی می توانی انجام دهی...
--حال وقت آن است، تا به وعده خود عمل نمایم. برخیز و برلب پرتگاه بیاوجملاتی را که روزاول گفتی، دوباره فریاد بزن!
—مرد به آرامی گفت: دیگر نمی خواهم! آنچه باید می دانستم،دانستم!
پیر گفت: تا تجربه نکنی، نمی دانی که چه میدانی! من والاترین و باارزشترین تجربه خود را دراختیارت می گذارم. آیا انرا دریغ میکنی؟!
--مردازجایش برخاست، پس شروع کرد با صدای بلند هر آنچه آنروز می گفت را دوباره تکرارکرد..................پس شنید تمام آنها دوباره به خود او باز گشتند!
پیر: شنیدی؟ این مکان را همیشه به خاطر بسپار و بدان که هرچه می کنی به سویت باز خواهندگشت.
مرد:چگونه ایمانم را قوی و محکم سازم؟
پیر: قضاوت را کنار بگذار، تجربه را عمل کن. آنچه دیگران می گویند و آنچه قبلا می پنداشتی، همگی را کنار گذار و فقط تجربه کن. دیگران هر کاری که انجام دهی باز هم می گویند. پس با نگاهی دیگر به جهان بنگر.....عشق را فریاد بزن و محبت را تجربه کن. خواهی دید که هر جیزی که پیرامونت هست، همگی خیر و برکت اند. آنها را با تمام وجودت حس کن وببین که این سیل خروشان، چگونه شان ومنزلت والای انسانیت را به تونشان خواهندداد. و تو در مقابل تمام اینها جز شکر گفتن، دیگر چه می توانی بگوئی و انجام دهی.......
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |