دردم نه همين است که بستندپرم را
ترسم نرسانندبه گلشن خبرم را
ازحسرت مرغي که جدامانده زگلشن
آگه نشدم تانشکستندپرم را
گرديست زمن باقي و ترسم که تو ازناز
تابازکني چشم نيابي اثرم را
بودندبهم روز و شب آيا جداکرد
از روشني روز ، شب بي سحرم را
چون لاله من آن روز ،که سربر زدم ازخاک
پيوست بداغ تو محبت جگرم را
عاشق منم آن نخل که ازسردي ايام
يکباره برافشاندقضابرگ و برم را
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |